mahsa k ارسال شده در آبان 24، 2014 اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 24، 2014 چهار شمع به آهستگي ميسوختند، در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش ميرسيد.شمع اول گفت: "من صلح و آرامش هستم، هيچ كسي نميتواند شعله مرا روشن نگه دارد من باوردارم كه به زودي ميميرم......."سپس شعله صلح و آرامش ضعيف شد تا به كلي خاموش شد.شمع دوم گفت: "من ايمان و اعتقاد هستم، ولي براي بيشتر آدمها ديگر چيز ضروري در زندگينيستم پس دليلي وجود ندارد كه ديگر روشن بمانم........."سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت.شمع سوم با ناراحتي گفت: "من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمانم،انسانها من را در حاشيه زندگي خود قرار دادهاند و اهميت مرا درك نميكنند، آنها حتي فراموش كردهاندكه به نزديكترين كسان خود عشق بورزند .............."طولي نكشيد كه عشق نيز خاموش شد.ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد، گفت: "چرا شما خاموش شدهايد، همه انتظاردارند كه شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد .........". سپس شروع به گريستن كرد...........پــــــــس...شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانيكه من وجود دارم ما ميتوانيم بقيه شمعها رادوباره روشن كنيم، مـن امـــيد هستم.با چشماني كه از اشك و شوق ميدرخشيد، كودك شمع اميد را برداشت و بقيه شمعها را روشن كرد.. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.