negar ارسال شده در بهمن 12، 2014 اشتراک گذاری ارسال شده در بهمن 12، 2014 کاروان رفته بود و دیده من همچنان خیره مانده بود به راه خنده میزد به درد و رنجم , اشک شعله میزد به تار و پودم , آهرفته بودی و رفته بود از دست عشق و امید زندگانی من رفته بودی و مانده بود به جا , شمع افسرده جوانی من !شعله ی سینه سوز تنهایی باز چنگال جانخراش گشود دل من در لهیب این آتش تا رمق داشت دست و پا زده بود !چه وداعی , چه درد جانکاهی ! چه سفر کردن غم انگیزی نه نگاهی چنان که دل می خواست نه کلام محبت آمیزی !گر در آنجا نمیشدم مدهوش دامنت را رها نمیکردم وه چه خوش بود , کاندر آن حالت تا ابد چشم وا نمیکردمچون به هوش آمدم نبود کسی هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب هر طرف جلوه کرد در نظرم برگ ریزان باغ عشق و شبابوای بر من , نداد گریه مجال که زنم بوسه ای به رخسارت چه بگویم , فشار غم نگذاشت که بگویم : (( خدا نگهدارت ))کاروان رفته بود و پیکر من در سکوتی سیاه میلرزید روح من تازیانه ها میخورد به گناهی که : عشق می ورزیداو سفر کرد و کس نمیداند من درین خاکدان چرا ماندم آتشی بعد کاروان ماند من همان آتشم که جا ماندم (فریدون مشیری) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.