رفتن به مطلب

شعر های لیلی و مجنون


sadegh

ارسال های توصیه شده

مجنون و سگ کوی لیلی

 

http://www.eshghentezar.com/imgcenter/uploads/1415553441.jpg

همچو مجنون کو سگی را می نواخت

بوسه اش می داد و پیشش می گداخت

گرد او می گشت خاضع در طواف

هم جلاب شکرش می داد صاف

بوالفضولی گفت ای مجنون خام!

این چه شیدست این که می اری مدام

پوز سگ دائم پلیدی می خورد

مقعد خود را به لب می استرد

عیب های سگ بسی او برشمرد

عیب دان از غیب دان بویی نبرد

گفت مجنون تو همه نقشی و تن

اندر آو بنگرش از چشم من

کین طلسم بسته مولاست این

پاسبان کوچه لیلاست این

همتش بین و دل و جان و شناخت

کو کجا بگزید و مسکن گاه ساخت

او سگ فرخ رخ کهف من است

بلک او همدرد و هم لهف من است

آن سگی کی باشد اندر کوی او

من به شیران کی دهم یک موی او

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مجنون و عیبجو

 

http://www.eshghentezar.com/imgcenter/uploads/1342665316.jpg

 

 

به مجــــــــنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیــــــــــــــــــــلی نکویی

که لیلی گرچه در چشم تو حوری است

به هر جزئی زحسن او قصـــــــــــوری است

ز حرف عیب جو مجــــــــــنون برآشفت

در آن آشــفتگی خنـــــــــــدان شد و گفت

:اگر در دیده ی مجـــــــــــــنون نشینی

به غیر از خوبی لیــــــــــــــــــــلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

کزو چشـــــمت همین بر زلف و رویی است

تو قد بینی و مجــــــــــــــنون جلوه ناز

تو چشــم و او نگاه نـــــــــــــــــــــاوک انداز

تو مو بینی و مجــــــــــــنون پیچش مو

تو ابـــــــــرو، او اشـــــارت هــای ابـــــــــرو

دل مجــــــنون زشکّر خنده، خون است

تو لــب می بینی و دنــدان که چون اوست

کسی کاو را تو لیـــــــــلی کرده ای نام

نه آن لیــــــــــــلی است کز من برده آرام

اگر می بود لیــــــــــــــــلی بد نمی بود

تــــرا رد کــــــــــــــردن او حـــــــد نمی بود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مجنون و شکستن نماز

 

http://www.eshghentezar.com/imgcenter/uploads/1345121096.jpg

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 

بی وضو در کوچه لیلا نشست

سجده ای زد بر لب در گاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

واندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم میزنی

دردم از لیلاست آنم میزنی

خسته ام زین عشق دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو ولیلای تو من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

قمار عشق را یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل میشوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز وشب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مجنون و جگر خون

 

http://www.eshghentezar.com/imgcenter/uploads/1397954579.gif

شنیدستم که مجنون جگر خون

چو زد زین دار فانی خیمه بیرون

دم آخر کشید از سینه فریاد

زمین بوسید و لیلی گفت و جان داد

هواداران زمژگان خون فشاندند

کفن کردند و در خاکش نهادند

شب قبر از برای پرسش دین

ملائک آمدند او را به بالین

بکف هر یک عمود آتشینی

که ربت کیست دینت چه دینی است

دلی جویای لیلی از چپ و راست

چو بانگ قم به اذن الله برخاست

چو پرسیدند من ربک ز آغاز

بجز لیلی نیامد از وی آواز

بگفتا کیست ربت گفت لیلی

که جانم در ره جانش طفیلی

بگفتندش به دینت بود میلی

بگفتا آری آری عشق لیلی

بگفتندش بگو از قبله خویش

بگفت ابروی آن یار وفا کیش

بگفتند از کتاب خود بگو باز

بگفتا نامه آن یار طناز

بگفتندش رسولت کیست ناچار

بگفت آن کس که پیغام آرد از یار

بگفتند از امام خویش می گوی

بگفت آن کس که روی آرد بدان کوی

بگفتند از طریق اعتقادات

بگو از عدل و توحید و معادات

بگفتا هست در توحید این راز

که لیلی را به خوبی نیست انباز

بود عدل آنکه دارم جرم بسیار

ازآن هستم به هجرانش گرفتار

بخنده آمدند آن دو فرشته

عمود آتشین در کف گرفته

ندا آمد که دست از وی بدارید

به لیلی در بهشتش وا گذارید

که او را نشئه ای از جانب ماست

که من خود لیلی و او عاشق ماست

شنیدم گفت مجنون دل افکار

ملائک را سپس فرمود آن یار

تو پنداری که من لیلی پرستم

من آن لیلای لیلی می پرستم

کسی را کو به جان عشق آتش افروخت

وفاداری زمجنون باید آموخت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مجنون و ساربان

 

http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/12/15/168442_226.jpg

 

 

به مجنون گفت روزی ساربانی

چرا بیهوده در صحرا دوانی

اگربا لیلی ات بودی سروکار

من اورا دیدمش بادیگری یار

سرزلفش به دست دیگران است

تورا بیهوده در صحرا دوان است

ازحرف ساربان مجنون فغان کرد

جوابش این رباعی رابیان کرد

درعقد بی ثمر هر کس نشاید

دوای درد مجنون را بداند

میان عاشق و معشوق رمزی است

چه داند آنکه اشتر میچراند

به مجنون گفت کاخر بداختر

گناهی از محبت نیست بدتر

تو را ایزد به توبه امر فرمود

برو از عشق لیلا توبه کن زود

چو بشنید این سخن مجنون فغان کرد

به زاری سر به سوی آسمان کرد

بگفتا توبه کردم توبه اول

زهر چیزی به غیر از عشق لیلا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مجنون دل افکار

 

http://www.eshghentezar.com/imgcenter/uploads/1412837162.jpg

شنیدم که مجنون دل افکار

چو شد از مردن لیلی خبردار

گریبان چاک زد تا وصل دامان

به سوی تربت لیلی شتابان

در آنجاکودکی دید ایستاده

به لب مهر خموشی برنهاده

سراغ قبر لیلی را از او جست

پس آن کودک بدو خندید و چون گفت

تو را گر عشق لیلی مینمودی

تمنائی چنین کی مینمودی

در این صحرا به جا جستجو کن

زهر خاکی کفی بر دار و بو کن

از آن تربت که بوی عشق برخاست

یقین دان تربت لیلی همانجاست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مجنون و صحرا نورد

 

http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/12/15/168432_708.jpg

دید مجنون را یکی صحرا نورد در میان بادیه بنشسته فرد

کرده صفحه ریگ وانگشتان قلم

میزند با اشک خونین این رقم

گفت ای مجنون شیدا چیست این

مینویسی نامه بهر کیست این

کی به لوح ریگ باقی ماندش

تا کس دیگر پس از تو خواندش

گفت مشق نام لیلی میکنم

خاطر خود را تسلی میکنم

مینویسم نامش اول وز قفا

مینگارم نامه عشق و وفا

نیست جز نامی از او دست من

زان بلندی یافت قدر پست من

نا چشیده جرعه ای از جام او

عشق بازی میکنم با نام او

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...