رفتن به مطلب

دلم گرفته.....


BAHAREH

ارسال های توصیه شده

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

این روزهایم به تظاهر میگذرد....

 

تظاهر به بی تفاوتی

 

تظاهر به بی خیالی

 

به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست...اما....

 

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نمی دانم دلم تنگ است

دلم در آرزوی یک نگاه پاک و بی رنگ است

نمی دانم گناهم چیست

از این تشویش می لرزم

خداوندا درونم کیست

چرا یک لحظه آرامش فراهم نیست

چرا شادی و غم همسنگ گردیده

خداوندا

کجا ماها خطا کردیم

کجا بر خود جفا کردیم

نمی دانم نمی دانم

وازین تشویش چون دریای نا آرام

به خود میپیچم و بر خویش می غرم

تباه گشته چرا عمرم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گاه دلتنگ میشوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها

 

گوشه ای مینشینم و حسرت ها را میشمارم

 

و صدای شکستها و خنده ها را

 

و وجدانم را محاکمه میکنم!

 

من کدام قلب را شکستم؟

 

و کدام امید را ناامید کردم

 

کدام خواهش را نشنیدم و کدام احساس را له کردم؟

 

و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم

 

قصد این قوم فریب است بیا برگردیم

 

آنکه یک روز دل به نگاهش دادیم

 

خنده اش سرد و غریب است بیا برگردیم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ،

تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ،

تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم…

گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی

گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی…

نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام

در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم

امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟

نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری….

نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت

نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ، تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را…

گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ، تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم…

نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ، نیستی و من حتی منتظر بهانه های توام

کاش بودی و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ، من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،طعم تلخ بی محبتی ها را میچشد …

گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی…

 

http://daftareshghe.com/wp-content/uploads/gereftedelam.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خیس میگِریم زیر باران

به حال آن حسی که سالها زیر چتر مدفون مان

خیس میگِریم زیر باران

به حال آن حسی که سالها زیر چتر مدفون مان

بارانیم امشب…

آغوش گرمی…

دستان مهربانی..

پناهی…

آیا هست؟

 

 

http://www.daftareshghe.com/asheghane/u3vms3thm2krjsrbhz91.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من اینجا، بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم، بدآهنگ است

بیا، رهتوشه برداریم

قدم در راه ِ بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان ِ «هر کجا»
آیا همین رنگ است؟

"مهدی اخوان ثالث"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است

 

 

ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است

 

 

 

 

مرا در اوج می خواهی تماشا کن،تماشا کن

 

 

دروغین بودم از دیروز،مرا امروز تو حاشا کن

 

 

 

در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما

 

 

همه از من گریزانند، توهم بگذر از این تنها

 

 

 

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم

 

دلم چون دفتر خالی،قلم خشکیده در دستم

 

 

 

گره افتاده در کارم،به خود کرده گرفتارم

 

 

به جز در خود فرو رفتن،چه راهی پیش رو دارم؟

 

 

 

 

رفیقان یک به یک رفتند،مرا در خود رها کردند

 

 

همه خود درد من بودند،گمان کردم که همدردند

 

 

 

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند

 

 

به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

 

 

 

گره افتاده در کارم،به خود کرده گرفتارم

 

 

به جز در خود فرو رفتن،چه راهی پیش رو دارم؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...