mahsa k ارسال شده در اردیبهشت 26، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 26، 2015 بر خاکی نشسته بودم ؛ که خدا آمد و کنارم نشست ! گفت : مگر کودک شده ای !؟ که با خاک بازی میکنی ! گفتم : نه ! ولی . . . از بازی آدمهایت خسته شده ام ! . . . همان هایی که حس می کنند هنوز خاکم ! . . . و روح تو در من دَمیده نشده ! . . . من با این خاک بازی میکنم ، تا آدمهایت را بازی ندهم ! خدا خندید ! . . . پرسیدم خدایا ؛ چرا از آتش نیستم !؟ تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم ! خدا امّـا ساکت بود ! گویا از من دلخور شده بود ! گفت : تو را از خاک آفریدم تا بسازی ! . . . نه بسوزانی ! . . . تو را از خاک ازعنصری برتر ساختم . . . از خاک ساختم که با آب گـِل شوی و زندگی ببخشی . . . از خاک که اگر آتشت بزنن ! . . . بازهم زندگی میکنی و پخته تر میشوی . . . باخاک ساختمت تا همراه باد برقصی . . . تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد ! . . . تو برخیزی ! . . . سر برآوری ! . . . در قلبت دانهٔ عشق بکاری ! . . . و رشد دهی و از میوهٔ شیرینش لذت ببری ! . . . تو از خاکی ! . . . پس به خاکی بودنت ببال . . . و من هیچ نداشتم ! برای گفتن به خدا ! . . . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.