رفتن به مطلب

اشعار عاشقانه معاصر


ghasedak

ارسال های توصیه شده

دلگیر دلگیرم مرا مگذار و مگذر

http://www.miyanali.com/usr/darya001/gal290.jpg?574551952

 

دلگیر دلگیرم مرا مگذار و مگذر

از غصه میمیرم مرا مگذار و مگذر

 

با پای از ره مانده در این دشت تبدار

ای وای میمیرم مرا مگذار و مگذر

 

سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ

دل بر نمیگیرم مرا مگذار و مگذر

 

بالله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست

بیجرم و تقصیرم مرا مگذار و مگذر

 

با شهپر اندیشه دنیا گردم اما

در بند تقدیرم مرا مگذار و مگذر

 

آشفته تر ز آشفتگان روزگارم

از غم به زنجیرم مرا مگذار و مگذر

یدالله عاطفی

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

http://zsar.net84.net/up/03ef56843860.jpg

 

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

 

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال پرست؟

 

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

 

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرزه علفهای باغ کال پرست

 

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار برای من کمال پرست

 

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست

به چشم تنگی نا مردم زوال پرست

 

محمدعلی بهمنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دلم گرفته ای دوست

http://cdn1.bipfa.net/i/attachments/1/1336166434759571_large.jpg

 

دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من

گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا، من ؟

 

کجا روم ؟ که راهی به گلشنی ندانم،

که دیده برگشودم، به کنج تنگنا، من.

 

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من نیز،

چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من.

 

ز من هر آنکه او دور، چودل به سینه نزدیک؛

به من هر آنکه نزدیک، ازو جدا، جدا، من !

 

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا، من .

 

ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟

که گو یدم به پاسخ، که زنده ام چرا من ؟

 

ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری ــ

دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من ...

 

سیمین بهبهانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با تو از خویش نخواندم- که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش

که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

فصلها حوصله سوزند.-بپرهیز- که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

هرکسی خاطره ای داشت- گرفت از من و رفت

تو بیندیش- که تا بیهده قابت نکنم

بهمني

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تمام بی کسی ام بی اراده می گرید

http://graphic.ir/pictures/__2/___29/cry____20130803_1041342338.jpg

 

نشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم

وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم

 

هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم

و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم

 

همیشه اشک چکیده میان قلبم ،تا-

نلرزد آینه ی بغض ِ چانه ای بی رحم

 

هنوز هم که هنوز است عاشقت هستم

جواب عشق ِ من اما بهانه ای بی رحم

 

تمام بی کسی ام بی اراده میگرید

بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم

 

ببین که سوختم از لحظه های تبدارت

و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم

****

نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!

و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم

 

صنم میرزازاده نافع

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

 

http://upload7.ir/images/66610529703371764022.jpg

گفتم : بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

 

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

 

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

 

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

 

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

 

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

 

محمد علی بهمنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم

تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم

نپرس تازه چه داری

که هر دقیقه

که هر آن

بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم

مرا به قلب خود، این متن نا نوشته ببر

-تا-

نه از حواشی

از قلب ماجرا بسرایم

زبان دست صمیمی است، ای زبان صمیمی!

بخواه از تو

ببخشید!

از شما بسرایم

سکوت کن که فقط دست ها به حرف درآیند

که از زبان «غریبان آشنا» بسرایم

چه بارها به یقین میرسم که باید از این پس

در این زمانه ی کر، شعر بی صدا بسرایم!

چه بارها به خودم گفته ام که:

شاعر ساده!

چرا، چرا، به هزاران چرا، چرا بسرایم؟

و سال هاست که به خود پاسخی نمی دهم ای دست

که روزی از تو که حس می کنی مرا بسرایم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نه تو می مانی و نه اندوه

 

http://www.axgig.com/images/55054623275281218002.jpg

 

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!

بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!

ظرف این لحظه ولیکن خالی ست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی ست

تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

 

کیوان شاهبداغی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...