رفتن به مطلب

فقر...


mahsa k

ارسال های توصیه شده

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت:

تو رو خدا یه لواشک ازم بخر !!

نگاش کردم، چشماشو دوس داشتم …

دوباره گفت: اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم …

 

گفتم اسمت چیه؟ فاطمه، بخر دیگه !

 

کلاس چندمی فاطمه؟ میرم چهارم، اگه نمی خری برم ...

می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم

مامان و بابات کجان فاطمه؟

بابام مرده، مامانمم مریضه، من و داداشم لواشک می فروشیم

 

دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود

می خندید …

از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…

از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم.

 

فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا.

اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم !!

فــــــــــاطــمـــــــــه… دیگه این حرف و نزن !

خیلی ناراحت شدم ازت ...

سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت …

 

وقتی داشت می رفت،نگاش می کردم …

نه به الانش، نه به ظاهرش …

به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم،

و ما باید فقط نگاه کنیم !

فقط نگاه ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...