mahsa k ارسال شده در بهمن 1، 2013 اشتراک گذاری ارسال شده در بهمن 1، 2013 تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت: تو رو خدا یه لواشک ازم بخر !! نگاش کردم، چشماشو دوس داشتم … دوباره گفت: اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم … گفتم اسمت چیه؟ فاطمه، بخر دیگه ! کلاس چندمی فاطمه؟ میرم چهارم، اگه نمی خری برم ... می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟ بابام مرده، مامانمم مریضه، من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود می خندید … از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا… از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم. فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا. اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم !! فــــــــــاطــمـــــــــه… دیگه این حرف و نزن ! خیلی ناراحت شدم ازت ... سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت … وقتی داشت می رفت،نگاش می کردم … نه به الانش، نه به ظاهرش … به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم، و ما باید فقط نگاه کنیم ! فقط نگاه ... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.