رفتن به مطلب

دل نوشته های تنهایی


ALI

ارسال های توصیه شده

روزهای تکراری ، گذشت آن لحظه های بیقراری

گذشت آن شبهای پر از گریه و زاری

کمی دلم آرامتر شده

فراموشت نکرده ام ، مدتی قلبم از غمها رها شده

شب های تیره و تار من

مدتی بیش نیست که میگذرد از آن روز پر از غم

به یاد می آورم حرفهایت را

باز هم گذشته ها میسوزاند این دل تنهایم را

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 743
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

از من نگیر این لحظه ها را،هر چه باشد من یک عاشقم ،

نگاهی به من بینداز ببین به چه روز افتاده ام…

ببین چه کسی مرا به این روز انداخت

تو مرا اینگونه با لحظه های عاشقی آشنا کردی

تو مرا در دام عشق گرفتار کردی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آهسته ، قلبم بدجور شکسته

دوباره آمده ای که چه بگویی به این دل خسته

آمده ای دوباره بشکنی قلبم را ،

یا باز هم به بازی بگیری این دل تنهایم را …

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه زیباست

که تو تنها نیاز من باشی

و چه عاشقانه است

که تو تنها آرزویم باشی

و چه رؤیایی است

این لحظه های ناب عاشقی

و من همه زیبایی عاشقانه و رؤیایی را با فقط تو حس می کنم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم، خنده هایم حرف است.

کاش می دانستی،

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.

کاش می دانستی،

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.

تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آنهايي كه هميشه بودند، هرگز نبودند

او كه هرگز نبود، هميشه بود

هميشه و در تمام لحظه*ها

به او كه تمام دقايق عمرم را عطر*آگين كرد

آنچنان كه

بعد از ساليان دراز

هنوز از شميم خوش آن لحظه*ها سرشارم

و رد پايش هنوز در خواب*هاي هر شب من….

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چشم من...

سهراب گفتی چشم ها را باید شست ... شستم ولی ...!

گفتی جور دیگر باید دید...

دیدم ولی...!

گفتی زیر باران باید رفت...

رفتم ولی ...!

او نه چشم های خیسم را دیدو نه نگاه دیگرم را...

هیچکدام را ندید !!!

فقط در زیر باران لبخندی زد وبا طعنه گفت:دیوانه باران ندیده.....

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نفرت از کوچه باغ

نفرت از خانه سار

نفرت از باغ سبز

نفرت از ماه نو

نفرت از هر نفیر

نفرت سیب و سیر

نفرت ازکودکی

نفرت از لحظه ها

نفرت از هر گناه

نفرت از بی گناه

نفرت از قلب خود

نفرت از بوی نان

نفرت از سرنوشت

که بی من نوشت

نفرت از هر قلم

نفرت از دفترم

نفرت از آن کتاب

نفرت از هر ثواب

نفرتی بی حساب

نفرت از دیوانکی

نفرت از زندگی

نفرت از خاطره

نفرت از شعر خود

نفرت از دیوان باد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]شبان عاشق[/h] من همان شبان عاشقم

سینه چاک و ساکت و غریب

بی*تکلف و رها

در خراب دشتهای دور

در پی تو می*دوم

ساده و صبور

یک سبد ستاره چیده*ام برای تو

یک سبد ستاره

کوزه ای پرآب

دسته*ای گل از نگاه آفتاب

یک عبا برای شانه*های مهربان تو

در شبان سرد

چاروقی برای گامهای پرتوان تو

در هجوم درد

من همان بلال الکنم

در تلفط تو ناتوان

آه از عتاب!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]بی حضور تو[/h] در انتظار توام

در چنان هوایی بیا

که گریز از تو ممکن نباشد

..

تو

تمام تنهایی*هایم را

از من گرفته*ای

خیابان*ها

بی حضور تو

راه*های آشکار

جهنم*اند

شمس لنگرودی

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2013/07/khiaban.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]درد بی درمان[/h]

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می*کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می*کند

ناگهان می*آید و در سینه می*لرزد دلم

هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می*کند

با من از این هم دلت بی*اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می*کند؟

مثل مادر،

عاشق از روز ازل حسرت*کِش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می*کند

اشک می*فهمد غم افتاده*ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت*ها فراوان می*کند

عاشقان در

زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی*درمان*شان را مرگ درمان می*کند

مژگان عباسلو

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2013/06/love.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]تو می*مانی[/h] نمی*میرد دلی کز عشق می*گوید

و دستانی که در قلبی، نهال مهر می*کارد

نمی*خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا

و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی*ها

 

نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است

تو می*مانی

در آواز پرستوهای آزاد و رها

آن سوی هر دیوار

تو می*خوانی

بهاران با ترنم*های هر باران

تو می*بینی

گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد

نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد

نسیم صبح،

عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد

و با امواج دریا

بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق

تو را با مرگ کاری نیست

تو، خاموشی نخواهی یافت

الهی روح زیبا در بدن داری

تو نامیرای جاویدی

تو در هر شعله می*مانی

تو در هر کوچه باغ عاشقی

با مهر می*خوانی

و آواز تو را

حتی سکوتت را

لبان مردمان شهر، می*بوسد

دوباره عشق می*جوشد

تو چون نوری

سیاهی می*رود،

اما تو می*مانی..

کیوان شاهبداغی

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2013/04/gol.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]اسم دلم[/h]

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی*شود

باید بگویم اسم دلم، دل نمی*شود

دیوانه*ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه*ی تو است که عاقل نمی*شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه*ای

از آسمان فاصله نازل نمی*شود

خط می*زنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی ز پنجره داخل نمی*شود؟

می*خواستم رها شوم از عاشقانه*ها

دیدم که در نگاه تو حاصل نمی*شود

تا نیستی تمام غزل*ها معلق*اند

این شعر مدتی*ست که کامل نمی*شود

زنده*یاد نجمه زارع

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2013/03/asheghpic1.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]پشت دریاها[/h] قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه*ی عشق

قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید،

همچنان خواهم راند.

نه به آبی*ها دل خواهم بست

نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می*آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی*گیران

می*فشانند فسون از سر گیسو*هاشان.

همچنان خواهم راند.

همچنان خواهم خواند:

«دور باید شد، دور.

مرد آن شهر اساطیر نداشت.

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه*ی انگور نبود.

هیچ آیینه*ی تالاری، سرخوشی*ها را تکرار نکرد.

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.

دور باید شد، دور.

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره*هاست.»

همچنان خواهم خواند.

همچنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره*ها رو به تجلی باز است.

بام*ها جای کبوترهایی است، که به فواره*ی هوش بشری می*نگرند.

دست هر کودک ده ساله*ی شهر، شاخه*ی معرفتی است.

مردم شهر به یک چینه چنان می*نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

خاک موسیقی احساس تو را می*شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می*آید در باد.

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی*اند.

پشت دریاها شهری است!

قایقی باید ساخت.

سهراب سپهری

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2013/01/ghayegh.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]وفای شمع[/h] مردم از درد نمی*آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می*بینم و رویت نمی*بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می*گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی*گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامن می*فشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیم*گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند

صبح*دم خندید من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده*لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت*بینم هنوز

رهی معیری

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2012/12/candle.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]جای تو خالیست[/h] برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش*رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می*خورم اما

آن*سان شده*ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است

فردا که می*آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه*ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2012/12/derakht.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]در گلستانه[/h] دشت*هایی چه فراخ!

کوه*هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می*آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می*گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی*ها

غفلت پاکی بود که صدایم می*زد

پای نی*زاری ماندم، باد می*آمد، گوش دادم:

چه کسی با من، حرف می*زد؟

سوسماری لغزید.

راه افتادم.

یونجه*زاری سر راه.

بعد جالیز خیار، بوته*های گل رنگ

و فراموشی خاک.

لب آبی

گیوه*ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می*چرخد گاوی در کرت

ظهر تابستان است.

سایه*ها می*دانند، که چه تابستانی است.

سایه*هایی بی لک،

گوشه*ی روشن و پاک،

کودکان احساس! جای بازی این*جاست.

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی*تابم، که دلم می*خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می*خواند..

سهراب سپهری

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2012/12/golestaneh.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]زهر شیرین[/h] تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،

که نامی خوش*تر از اینت ندانم.

وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،

به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سینه*سوزی،

تو شیرینی، که شور هستی از توست.

شراب جام خورشیدی، که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!

که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب*آلود،

تنم را در جدایی می*گدازد

از آن شادم که در هنگامه*ی درد،

غمی شیرین دلم را می*نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:

مرا مهر تو در دل جاودانی*ست.

وگر عمرم به ناکامی سرآید؛

تو را دارم که مرگم زندگانی*ست.

فریدون مشیری

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/2012/10/love.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2]خوش خیال کاغذی[/h] دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره*ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می*کنی؟

عاشقم.. با من ازدواج می*کنی؟

اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟

تو چقدر ساده*ای خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما، تو مچاله می*شوی

چرک می*شوی و تکه*ای زباله می*شوی

پس برو و بی*خیال باش

عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه*ای کنار جعبه*اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خون درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه*ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال*های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود دانه*های اشک کاشت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعضی وقتا شیشه ی عرقت جلوته

یه قلیون دو سیب کنارته

ولی باز احساس میکنی یه چیزی کمه!

اونجاست که میفهمی دلت واسه یه نفر

اندازه یه دنیا تنگ شده

تلخی عرق و سنگینی دو سیب هم نمیتونه

جای رفیق رو پر کنه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من ترانه می سرایم

تو ترانه می نوازی

در ترانه های من اشک است و بی قراری

یک بغل از ارزوهای محالی…

تا ابد چشم انتظاری…

فکر پایان و جدایی…

ترسم از این است که شاید

در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی…

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صدام کن

اگه یه روزی چشمات پر از اشک شد و دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی

صدام کن

بهت قول نمی دم که ساکتت کنم منم پا به پات گریه می کنم

صدام کن

اگه دنبال مجسمه سکوت می گشی تا سرش داد بزنی

صدام کن

قول میدم ساکت بمونم

صدام کن

اگه دنبال یه همدرد گشتی تا باهات همراهی کنه

صدام کن

من همیشه همراه تو ام

صدام کن

اگه ………..

نه دیگه دنبال بهونه نگرد که صدام کنی

فقط صدام کن

صدام کن

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


من ترانه می سرایم

تو ترانه می نوازی

در ترانه های من اشک است و بی قراری

یک بغل از ارزوهای محالی…

تا ابد چشم انتظاری…

فکر پایان و جدایی…

ترسم از این است که شاید

در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

صدام کن

اگه یه روزی چشمات پر از اشک شد و دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی

صدام کن

بهت قول نمی دم که ساکتت کنم منم پا به پات گریه می کنم

صدام کن

اگه دنبال مجسمه سکوت می گشی تا سرش داد بزنی

صدام کن

قول میدم ساکت بمونم

صدام کن

اگه دنبال یه همدرد گشتی تا باهات همراهی کنه

صدام کن

من همیشه همراه تو ام

صدام کن

اگه ………..

نه دیگه دنبال بهونه نگرد که صدام کنی

فقط صدام کن

صدام کن

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اینجا که من رسیده ام …

ته دنیای بدون تو بودن است!!

همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!

ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!

خوب تماشا کن…

دلم هم تنگ نشده!

یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم …

تو باش و دل من و همه فریادهایی که …

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آسمـان هـم کـه بـاشی

بـغلت خـواهــم کـرد …

فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش

هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد …

پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو

دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟…

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.


×
×
  • اضافه کردن...