رفتن به مطلب

دل نوشته های تنهایی


ALI

ارسال های توصیه شده

وقتي كه دستهاي باد

قفس مرغ گرفتارو شكست

شوق پرواز نداشت

وقتي كه چلچله ها

خبر فصل بهارو ميدادند

عشق آواز نداشت

ديگه آسمون براش

فرقي با قفس نداشت

واسه پرواز بلند

تو پرش هوس نداشت

شوق پرواز توي ابرها

سوي جنگل هاي دور

ديگه رفته از خيال

اون پرنده ي صبور

اما لحظه اي رسيد

لحظه پريدنو رها شدن

ميون بيم و اميد

لحظه اي كه پنجره بغض ديوارو شكست

لحظه آسمون سرخ ميون چشاش نشست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 743
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

ندیدی تو هم شام تنهایی ام

نپرسیدی از راز شیدایی ام

فقط لاف مهر و وفا می زدی

نبودی رفیق غم و شادی ام

درین غربت آواره و بی نشان

شد از خستگی قلب صحرایی ام

گرفتند نادیده اشک مرا

گذشتند از عشق دریایی ام

نگفتند شاید که مجنون شوم

کشد کار آخر به رسوایی ام

نکردند یادی زمن دوستان

دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام

فراموش شد نامم از یادها

نکردند یادی زتنهایی ام

کسی همزبان دل من نشد

دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سراسر شب را به یادت می اندیشیدم

 

پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد

 

و دیوانه وار در هوا می پراکند

 

پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود

 

چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من

 

در دل تاریکی

 

ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...

 

اه... چه بی انجام می رفتی

 

انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

امشب گیسوان مهتاب

 

دوباره ترانه ی تنهایی سروده اند

 

و آهنگ سکوت را تکرار کنان

 

زمزمه می کنند

 

و میگویند :

 

......... زمان ٬ زمان رفتن تو نیست !...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خیلی وقت که یه بغضی تو صدامه

 

خیلی وقت که یه آهی تو نگامه

 

خیلی وقت حتی اشک هم قهر با من

 

تک و تنها تو قفس اسیر این تن

 

خیلی وقت خنده هام خیال و رویاست

 

آرزوهام چون حبابی روی دریاست

 

خیلی وقت که شب هام نوری نداره

 

توی آسمون می گردم واسه دیدن ستاره

 

خیلی وقت گلدون ها بدون آب اند

 

ماهی ها انگاری عمریه تو خواب اند

 

خیلی وقت قلب من خسته و پیره

برای سوختن و ساختن دیگه دیره

 

خیلی وقت قابی خالی رو دیواره

 

قابی بی عکس که تورو یادم می اره

 

خیلی وقت عشق تو پاها مو بسته

 

تنها من موندم و گیتاری شکسته

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شب تو موهای قشنگت گل صد ستاره کاشته

گل لاله بوسه هاشو رولب تو جا گذاشته

دل آیینه شکسته از صدای هق هق من

بی تو بوی غم گرفته همه دقایق من

شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی

غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی

چه شبایی که با گریه پشت این پنجره موندم

همه غم های دلم رو به یاد چشم تو خوندم

می رسی یه روز تو از راه می دونم که دیر نمی شه

دل دلمرده عاشق از غم تو پیر نمی شه

شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی

غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با عاشقان به حال وداعي سفر بخير

از دوري تو عاقبت چشم تر به خير

تنها شديم و خلوت ما گريه خيز شب

اشك شبان غربت و آه سحر به خير

اكنون كه پيش چشم مني ابر گريه ام

آن لحظه يي كه دور شوي از نظر به خير

من سرخوشم به اشك خود و خنده هاي تو

شوق پدر چو نيست نشاط پسر يه خير

گر صبر ما به سوي ظفر ميبرد تو را

در من شكيب تلخ و اميد ظفر به خير

من باغبان خسته تنم اي نهال سبز

بر قامت صنوبري ات برگ و بر بخيره

چون مي روي به نامه ي خود شد كن مرا

ياد تو با با خبر نامه بر به خير

گر عمر بوذد ديدن رويت بهشت ماست

ورنه بگو به گريه كه ياد پدر به خير

تاب فراق از پدر پير خود مخواه

اي يادگار روز جواني سفر به خير

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ابان در تنهايي خود غرق است

و نگاه منتظرش بر رهگذريست

كه ناداني به او جرأت داده است

تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد

خانه در تنهايي خود غرق است

و حضور ره نوردي را مي نگرد

كه گامهايش لحظه اي

سكوت سنگين خانه را شكسته است

آسمان در تنهايي خود غرق است

و گذار پرنده اي را مي خواهد

كه بال افشان آغوش فروبسته او را بگشايد

و من در تنهايي خودم غرقم و به روزي مي انديشم

كه ديگر نباشم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

((چراغ هاي رابطه تاريكند))

و من افسرده از ناتواني اين روح

افسرده از شنيدن آواي خوشبختي ماهيان ساده دل

كه سوار بر رود پوچي اند

من از نگاه حزن آلود خويش افسرده ام

و از شنيدن اين كه

چراغ هاي رابطه تاريكند

من از ناتواني اين روح افسرده ام.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در هجوم وحشي باد كوير

نفس شعله افروخته اي مي گيرد

ساقه اي مي شكند

غنچه سرخ دلش مي گيرد

و صدايي است كه در زمزمه ي باد

مرا مي گويد:

خشت در خانه ي آب مي ميرد

دلم از غربت خود مي گيرد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فقط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دار

کمی آهسته تر شاید........نه!محکم تر قدم بردار

به شدت خسته ام از خودبه سختی خسته ام از تو

بیا ای جان ناقابل بیا دست از سرم بردار

خدا می داند ای مردم دلم چون ساقه ی گندم

نمی رقصد به جز با گل نمی میرد به جز با خار

نه با من نسبتی دارم نه از اقوام انسانم

مرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپار

خودت بنشین قضاوت کن اگر تو جای من بودی

چه می گفتی به این مردم چه می کردی به این دیوار

خدایا گر چه کفر است این ولی یک شب از این شب ها

 

فقط یک لحظه- یک لحظه- خودت را جای من بگذار

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شاخه ها پژمرده است

سنگ ها افسرده است

رود می نالد

جغد می خواند

غم بیامیخته با رنگ غروب

می تراود ز لبم قصه ی سرد

دلم افسرده در این تنگ غروب.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از مرگ ‚ من سخن گفتم

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خویش

تابستان پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گرد بر گردش ایستادند

تا به رسم دیرین

خورجین کهنه را

گره بگشاید

و جیب دامن ایشان را همه

از گوجه سبز و

سیب سرخ و

گردوی تازه بیا کند.

پس

من مرگ خوشتن را رازی کردم و

او را

محرم رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

و با پیچک

که بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

و با عطش

که چهره هر آبشار کوچک

از آن

با چاه

سخن گفتم،

 

و با ماهیان خرد کاریز

که گفت و شنود جاودانه شان را

آوازی نیست،

 

و با زنبور زرینی

که جنگل را به تاراج می برد

و عسلفروش پیر را

می پنداشت

که باز گشت او را

انتظاری می کشید.

 

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

که پنجه خشکش

نو امیدانه

دستاویزی می جست

در فضائی

که بی رحمانه

تهی بود.

***

و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

از فرا سوی هفته های نزدیک

به گوش آمد

و سمور و قمری

آسیه سر

از لانه و آشیانه خویش

سر کشیدند،

با آخرین پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در میان نهاده ام و

با فصلی که در می گذشت؛

من مرگ خویشتن را

با برفها در میان نهادم و

با برفی که می نشست؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوی

چینه ئی بود.

 

با کاریز

و با ماهیان خاموشی.

من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب من

باز پس نمی فرستاد.

چرا که می بایست

تا مرگ خویشتن را

من

نیز

از خود نهان کنم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

و اين آخرين آفتابِ عمرم بود

آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ

در مـيـان سياهــي اوهــام

من در انـديشة هميـن يك برگ

آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم

كـه شده پاره پاره و بي رنگ

زنـدگي يكي ، دو روزي بــود

روز اول با مـن و ديگري در جنگ

به هنگام گريه چون سيل و

به هنـگام سـوختن شـد سنـگ

سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و

درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ

و كنون بر سرم افـكند

ســــايـة كبـــودِ مــــرگ

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عشق ورزیدن خطاست

 

حاصلش دیوانگیست

 

عشق بازان جملگی دیوانه اند

 

عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند

 

عشق کو

 

عاشق کجاست

 

معشوق کیست

 

جنبش نفس است که عشقش خوانده اند

 

آنکه میمیرد ز شوق دیدن امروز ما

 

گر بیابد بیشتر

 

گر ببیند دلبران تازه تر

 

عشق عالم سوز خاموش می شود

 

چهره ی ما هم فراموش می شود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو از فصل غربت آمده ای

و من از فصل تنهایی

چه صادقانه باور کردی

و با نگاهت چشیدی طعم حسرتم را

چقدر ساده قسم می خوری که می مانی

هستی!

نگاهم را می شکنی وقتی بودنت را نمی بینم

می فهمم قسمتم را

تنهایی من پنجره حسرت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میان قلب من اندوه جاریست

دلم تنها و بی کس چون قناریست

چو گل در خاک گلدانی غریبه

درون پوسیده و ظاهر بهاریست

شکستم سوختم طاقت سر آمد

بگو با من:دوایت بردباریست

که را گویم در این فربت خدایا

مرا در سینه زخمی سخت کاریست

درون قاب کوچک زنده ماندن

نشان از لحظه های بی قراریست

نمی دانم چرا غم آشنایم

همیشه شادی از قلبم فراریست!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

و باز بايد بنشينم غم را ديكته كنم

غم درد هر شب دوري

غم بي تو نشستن

تاريكي ان هم در روز

غم غم غم پوسيدم از اين اه ديوانه ام

غم غم غم به رنگ شبم

بي بهانه ام

غم غم غم غم و ماتم

كو خيال پروانه ام

غم غم غم خسته شدم نيست صداي ترانه ام

صداي احساس كو

عطرخوب ياس كو

 

صداي قديمي خستگي هاي آواره

به نيمه شب هاي من بي چاره

غم غم غم آموختم

غم غم غم با من توام

تو را هر شب تو را هر روز ديدم

تو امدي غم رفت همه ام

همه كسم همه عشقم

غم غم غم پا بروي عشقم

اعتنا از من رفت غريبه شدم

غم غم غم نا اشناي ديارم

و غم غم وغم اه بيچاره دلم

حتي او نميداند او كه برايش بود منم

و آنكه از ا وست منم

غم غم غم بروي گونه هاي خيسم

غم را باز مي نويسم

باز واژه ي من غم غم و غم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صدای اين زنگوله

از سفر های دور ما از دريا مي آيد. عجب !

عجب از زنگبار چه كسی ميپرسد اين حلقه به گوش كه زيبا تر می*آيد !

اين توئه در سفر های ريخته از دهلی با بو های كندر و مر

سفرت به خير چه كسی چه كسی

چه كسی زنگوله به گردن بست؟

 

 

تو در كجاوه دور تری از من اتوبوسی كه گذشت و

به چرخاندن سر ديدم ديدم

ای توئه در اتوبوسي كه من

ساعتم را كوك زدم به عقربه چرخاندن پشت شيشه

كه بر چشم خط*خوردگی لعنت

به لحن تند

زدی زير دهنم كجا!

كجای توام ای حافظه خاك بر داری شده

از عقوبت همين پرسيدن كجا !

می*گفتم: اسمی چيزی نداری تو په

تف سر بالا هم

بهتر از اتوبوسی كه توی جاده*اش خرابم خراب و

از اين عطر هر چی كه بپرسی جوابش يكی است

البته

بسته نيست اين در

و با كمي شكستن باز ميشود

شيشه*ها هم كه ريخته كف

د جوابمو بده په

و گفتم كمر بند كشيده جواب عطري نبود كه تو دادی

اجراي من اگر بد است

به تاويل تو بر نمی*گردد

كه حتی منقاری كه كشيدم روی عكس

بوتيمارت نكرد در تب من

حالا كوش به دون سوراخ تو ای دختر

جوان كشيده شده عطری بود يا كمر بندی؟

د جوابمو بده په بي معرفت

همين بود كه كمي اسب دير رمانده شد

اتوبوس با چند بسته قرص

به دره كه رسيد

گفتم

 

ها! او روسری سيا بود په نه؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گفتم شاید ندیدنت

از خاطرم دورت کنه

 

دیدم ندیدنت فقط

میتونه که کورم کنه

 

گفتم صداتو نشنوم

شاید که از یادم بری

 

دیدم تو گوشم جز صدات

نیستش صدای دیگری

 

ندیدن و نشنیدنت

عشقتو از دلم نبرد

 

فقط دونستم بی تو دل

پر پر شد و گم شد و مرد

 

بعد از تو باغ لحظه هام

حتی یه غنچه گل نداد

 

همش میگفتم با خودم

نکنه بمیرمـو نیـاد

 

امروزا محتاج تو ام

من نمیگم دلم میگه

 

میگه فردا اگه مردم نیای

چه فایده نوشدارو دیگه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

.تو چه داني که پس هر نگه ساده ي من

چه جنوني٬چه نيازي٬چه غميست..

يا نگاه تو٬که پر عصمت و ناز٬بر من افتد

چه عذاب و ستمي ست

دردم اين نيست ولي

دردم اين است که من بي تو دگر

از جهان دورم و بي خويشتنم

تا جنون فاصله اي نيست از اينجا که منم...!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مثل قصه*های هزار و یک*شب

هزار و یک شب

و هر شب یک قصه

هر قصه سند یک روز بیشتر زندگی کردن

شاید هم یک روز دیرتر مردن

هر شب در من کسی قصه*ای میگوید

که همه چیز در نگاه آدم*هایش اتفاق می*افتد

دنیای هزار و یک شب من از جنس نگاه است

و من هر شب برای یک روز بیشتر زنده بودن

و یک قصه*ی دیگر

نگاهم را سنگین میکنم

چشمانم را میبندم

 

میدانی٬

تو در قصه*های هر شب من خوشبختی

خوشبخت لحظه*ها

 

میدانی لحظه یعنی چه؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم

و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم

تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد

دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم

و یا یک تابلوی ساده.....

که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز

و این نقاشی دنیای تنهایی

بماند یادگارخستگی هایم

و می دانم که هر چشمی نخواهد دید

شهر رنگی من را

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بانوی پریشان شبهای دغدغه!!!

خود را در آغوش بگیر و بخواب

هیچ کس آشفتگی ات را

شانه نخواهد زد!

این جمع ،

پر ازتنهاییاست!!!

پر از تنهائــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.


×
×
  • اضافه کردن...