ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 یادته بهت میگفتم یه روزی میزاری میری دنبال یه عشق تازه تو میگفتی که میبینیم حالا تو دنیا رو دیدی روزگار چطور ورق خورد تو شدی عروس دنیا من شدم همدم رویا رویای پیر و قشنگم تو حصار دنیا مونده به جز اون چشم سیاهت توی هیچ دل جا نمونده روزگار با ما چیکار کرد دنیا رو ببین چه ها کرد جز غم نبود چشمات هر چی در بود واسه ما بست آسمون دلش میسوزه زندگیم همش حرومه آخر بازیه عشقم میدونم دیگه تمومه میدونم که سرنوشتم تو کتاب عاشقی سوخت صفحه آخر عمرم بی گناه تر از همه سوخت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 پشت شيشه برف ميبارد پشت شيشه برف ميبارد در سكوت سينه ام دستي دانه اندوه ميكارد مو سپيد آخر شدي اي برف تا سرانجام چنين ديدي در دلم باريدي ... اي افسوس بر سر گورم نباريدي چون نهالي سست ميلرزد روحم از سرماي تنهايي ميخزد در ظلمت قلبم وحشت دنياي تنهايي ديگرم گرمي نمي بخشي عشق اي خورشيد يخ بسته سينه ام صحراي نوميديست خسته ام ‚ از عشق هم خسته غنچه شوق تو هم خشكيد شعر اي شيطان افسونكار عاقبت زين خواب درد آلود جان من بيدار شد بيدار بعد از او بر هر چه رو كردم ديدم افسون سرابي بود آنچه ميگشتم به دنبالش واي بر من نقش خواب بود اي خدا ... بر روي من بگشاي لحظه اي درهاي دوزخ را تا به كي در دل نهان سازم حسرت گرماي دوزخ را؟ ديدم اي بس آفتابي را كو پياپي در غروب افسرد آفتاب بي غروب من ! اي دريغا در جنوب ! افسرد بعد از او ديگر چي ميجويم؟ بعد از او ديگر چه مي پايم ؟ اشك سردي تا بيافشانم گور گرمي تا بياسايم پشت شيشه برف ميبارد پشت شيشه برف ميبارد در سكوت سينه ام دستي دانه اندوه ميكارد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 تن تو نازك ونرمه مثل برگ تن من جون ميده پر پر بزنه زير تگرگ دست باد پر ميده برگو تو هوا اما من موندنيم تا برسه دستهاي مرگ نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 وقتي كه دستهاي باد قفس مرغ گرفتارو شكست شوق پرواز نداشت وقتي كه چلچله ها خبر فصل بهارو ميدادند عشق آواز نداشت ديگه آسمون براش فرقي با قفس نداشت واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت شوق پرواز توي ابرها سوي جنگل هاي دور ديگه رفته از خيال اون پرنده ي صبور اما لحظه اي رسيد لحظه پريدنو رها شدن ميون بيم و اميد لحظه اي كه پنجره بغض ديوارو شكست لحظه آسمون سرخ ميون چشاش نشست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 گلي خشکيده در جنگ بودن و نبودن که مي جويد قطره آبي را که زندگي اش را مي جويد که نفس مي خواهد شاخه گل خشکيده اما هيچ دست مهرباني نبود اما باغباني نبود او خودش روييد نبود کسي او آب دهد گل تنها شده حتي علفهاي هرز هم ديگر کنار او نيستند گلي که مي توانست پيوند دو نگاه باشد يا بهانه يک سلام اکنون در اين خاک غريب پوسيده ديگر اميدي ندارد گل ديگره مرده است اشک نمي خواهد گل هاي ديگر را اميد زندگي باشيم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 ندیدی تو هم شام تنهایی ام نپرسیدی از راز شیدایی ام فقط لاف مهر و وفا می زدی نبودی رفیق غم و شادی ام درین غربت آواره و بی نشان شد از خستگی قلب صحرایی ام گرفتند نادیده اشک مرا گذشتند از عشق دریایی ام نگفتند شاید که مجنون شوم کشد کار آخر به رسوایی ام نکردند یادی زمن دوستان دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام فراموش شد نامم از یادها نکردند یادی زتنهایی ام کسی همزبان دل من نشد دلی خسته ام مرگ زیبایی ام. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 سراسر شب را به یادت می اندیشیدم پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد و دیوانه وار در هوا می پراکند پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من در دل تاریکی ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من... اه... چه بی انجام می رفتی انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 امشب گیسوان مهتاب دوباره ترانه ی تنهایی سروده اند و آهنگ سکوت را تکرار کنان زمزمه می کنند و میگویند : ......... زمان ٬ زمان رفتن تو نیست !... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 خیلی وقت که یه بغضی تو صدامه خیلی وقت که یه آهی تو نگامه خیلی وقت حتی اشک هم قهر با من تک و تنها تو قفس اسیر این تن خیلی وقت خنده هام خیال و رویاست آرزوهام چون حبابی روی دریاست خیلی وقت که شب هام نوری نداره توی آسمون می گردم واسه دیدن ستاره خیلی وقت گلدون ها بدون آب اند ماهی ها انگاری عمریه تو خواب اند خیلی وقت قلب من خسته و پیره برای سوختن و ساختن دیگه دیره خیلی وقت قابی خالی رو دیواره قابی بی عکس که تورو یادم می اره خیلی وقت عشق تو پاها مو بسته تنها من موندم و گیتاری شکسته لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 شب تو موهای قشنگت گل صد ستاره کاشته گل لاله بوسه هاشو رولب تو جا گذاشته دل آیینه شکسته از صدای هق هق من بی تو بوی غم گرفته همه دقایق من شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی چه شبایی که با گریه پشت این پنجره موندم همه غم های دلم رو به یاد چشم تو خوندم می رسی یه روز تو از راه می دونم که دیر نمی شه دل دلمرده عاشق از غم تو پیر نمی شه شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 با عاشقان به حال وداعي سفر بخير از دوري تو عاقبت چشم تر به خير تنها شديم و خلوت ما گريه خيز شب اشك شبان غربت و آه سحر به خير اكنون كه پيش چشم مني ابر گريه ام آن لحظه يي كه دور شوي از نظر به خير من سرخوشم به اشك خود و خنده هاي تو شوق پدر چو نيست نشاط پسر يه خير گر صبر ما به سوي ظفر ميبرد تو را در من شكيب تلخ و اميد ظفر به خير من باغبان خسته تنم اي نهال سبز بر قامت صنوبري ات برگ و بر بخيره چون مي روي به نامه ي خود شد كن مرا ياد تو با با خبر نامه بر به خير گر عمر بوذد ديدن رويت بهشت ماست ورنه بگو به گريه كه ياد پدر به خير تاب فراق از پدر پير خود مخواه اي يادگار روز جواني سفر به خير لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 هار و باغ و گلگشت چمنن ها كنار دلبران شيرين سخن ها اگر قسمت شد از خلوت درآيم و گرنه ما و دل تنهاي تنها لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 ابان در تنهايي خود غرق است و نگاه منتظرش بر رهگذريست كه ناداني به او جرأت داده است تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد خانه در تنهايي خود غرق است و حضور ره نوردي را مي نگرد كه گامهايش لحظه اي سكوت سنگين خانه را شكسته است آسمان در تنهايي خود غرق است و گذار پرنده اي را مي خواهد كه بال افشان آغوش فروبسته او را بگشايد و من در تنهايي خودم غرقم و به روزي مي انديشم كه ديگر نباشم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 ديدارم بيا هر شب ، در اين تنهايي تنها و خدا مانند ، دلم تنگ است.... بيا اي روشن ، اي روشن تر از لبخند ، شبم را روز كن در زير سرپوش سياهيها دلم تنگ است ....... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 عاقبت خواهم مرد.... نفسم مي گويد وقت رفتن دير است..... زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟ اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند خلوت و ساكت و سرد يك به يك طي شده اند...... اي واي كوچه آخر من بن بست است شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر لذت بوسه يار زير نور مهتاب.... اين همه دوستي را چه كنم؟..... عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد... همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟ يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو عاقبت خواهم مرد.... مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است.... دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم... راحت جان كه گران نيست بايد طلبم.... بعد از من... دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند من كه بايد بروم اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را قدر يك ياس كبود و زخمي قدر يك قلب و دل بشكسته قدر يك جاده پيوسته خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم.... حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم... تو بگو من چه كنم؟؟؟ با اميدي كه به من بسته شده با قراري كه به دل بغض شده با نگاهي كه به من مست شده تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ.... من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ! اما دوستت دارم پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم.... وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند من كه خود مي دانم مردنم نزديك است.... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 [h=2][/h] ز شبهاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب وصيت مي كنم باشيد از من باخبر امشب مباشيد اي رفيقان امشب ديگر ز من غافل كه از بزم شما خواهم بريدن دردسر امشب مگر در من نشان مرگ ظاهر شد كه مي بينم رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب وحشي بافقي لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 آنان كه به شادي ام نمي آسودند يك عمر در انتظار فرصت بودند تا من به تو اعتماد كردم آنها دستان تو را به خون من آلودند پاي سند قتل من انگشت زدند اين قوم مرا به نيت كشت زدند خنجر خوردم ، ولي نمي بينمش آه يعني كه مرا دوباره از پشت زدند لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 فرياد ها مرده اند سكوت جاريست تنهايي حاكم سرزمين بي كسي لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 به قول فروع: ((چراغ هاي رابطه تاريكند)) و من افسرده از ناتواني اين روح افسرده از شنيدن آواي خوشبختي ماهيان ساده دل كه سوار بر رود پوچي اند من از نگاه حزن آلود خويش افسرده ام و از شنيدن اين كه چراغ هاي رابطه تاريكند من از ناتواني اين روح افسرده ام. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 در هجوم وحشي باد كوير نفس شعله افروخته اي مي گيرد ساقه اي مي شكند غنچه سرخ دلش مي گيرد و صدايي است كه در زمزمه ي باد مرا مي گويد: خشت در خانه ي آب مي ميرد دلم از غربت خود مي گيرد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 قط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دار کمی آهسته تر شاید........نه!محکم تر قدم بردار به شدت خسته ام از خودبه سختی خسته ام از تو بیا ای جان ناقابل بیا دست از سرم بردار خدا می داند ای مردم دلم چون ساقه ی گندم نمی رقصد به جز با گل نمی میرد به جز با خار نه با من نسبتی دارم نه از اقوام انسانم مرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپار خودت بنشین قضاوت کن اگر تو جای من بودی چه می گفتی به این مردم چه می کردی به این دیوار خدایا گر چه کفر است این ولی یک شب از این شب ها فقط یک لحظه- یک لحظه- خودت را جای من بگذار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 کاش غم من توفان سهمگینی بود و من چون مرغ باران خود را به خشم ا و می سپردم ولی افسوس که غم من چون جویبار صافی است که همچنان می رود و دل مرا چون برگ مرده ای همراه خود من برد . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 شاخه ها پژمرده است سنگ ها افسرده است رود می نالد جغد می خواند غم بیامیخته با رنگ غروب می تراود ز لبم قصه ی سرد دلم افسرده در این تنگ غروب. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 از مرگ ‚ من سخن گفتم چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر از فرا سوی هفته ها به گوش آمد، با برف کهنه که می رفت از مرگ من سخن گفتم. و چندان که قافله در رسید و بار افکند و به هر کجا بر دشت از گیلاس بنان آتشی عطر افشان بر افروخت، با آتشدان باغ از مرگ من سخن گفتم. *** غبار آلود و خسته از راه دراز خویش تابستان پیر چون فراز آمد در سایه گاه دیوار به سنگینی یله داد و کودکان شادی کنان گرد بر گردش ایستادند تا به رسم دیرین خورجین کهنه را گره بگشاید و جیب دامن ایشان را همه از گوجه سبز و سیب سرخ و گردوی تازه بیا کند. پس من مرگ خوشتن را رازی کردم و او را محرم رازی؛ و با او از مرگ من سخن گفتم. و با پیچک که بهار خواب هر خانه را استادانه تجیری کرده بود، و با عطش که چهره هر آبشار کوچک از آن با چاه سخن گفتم، و با ماهیان خرد کاریز که گفت و شنود جاودانه شان را آوازی نیست، و با زنبور زرینی که جنگل را به تاراج می برد و عسلفروش پیر را می پنداشت که باز گشت او را انتظاری می کشید. و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم که پنجه خشکش نو امیدانه دستاویزی می جست در فضائی که بی رحمانه تهی بود. *** و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر از فرا سوی هفته های نزدیک به گوش آمد و سمور و قمری آسیه سر از لانه و آشیانه خویش سر کشیدند، با آخرین پروانه باغ از مرگ من سخن گفتم. *** من مرگ خوشتن را با فصلها در میان نهاده ام و با فصلی که در می گذشت؛ من مرگ خویشتن را با برفها در میان نهادم و با برفی که می نشست؛ با پرنده ها و با هر پرنده که در برف در جست و جوی چینه ئی بود. با کاریز و با ماهیان خاموشی. من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم که صدای مرا به جانب من باز پس نمی فرستاد. چرا که می بایست تا مرگ خویشتن را من نیز از خود نهان کنم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در آبان 6، 2013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در آبان 6، 2013 نمیدونم چرا تو این انجمن انقدر از وحشت و مرگ و تاریکی وتباهی صحبت میشه به فکر روشنایی و اینده باشد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.