رفتن به مطلب

دل نوشته های تنهایی


ALI

ارسال های توصیه شده

یادته بهت میگفتم

یه روزی میزاری میری

دنبال یه عشق تازه

تو میگفتی که میبینیم

 

حالا تو دنیا رو دیدی

روزگار چطور ورق خورد

تو شدی عروس دنیا

من شدم همدم رویا

 

رویای پیر و قشنگم

تو حصار دنیا مونده

به جز اون چشم سیاهت

توی هیچ دل جا نمونده

 

روزگار با ما چیکار کرد

دنیا رو ببین چه ها کرد

جز غم نبود چشمات

هر چی در بود واسه ما بست

 

آسمون دلش میسوزه

زندگیم همش حرومه

آخر بازیه عشقم

میدونم دیگه تمومه

 

میدونم که سرنوشتم

تو کتاب عاشقی سوخت

صفحه آخر عمرم

بی گناه تر از همه سوخت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 743
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

پشت شيشه برف ميبارد

پشت شيشه برف ميبارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه اندوه ميكارد

مو سپيد آخر شدي اي برف

تا سرانجام چنين ديدي

در دلم باريدي ... اي

افسوس

بر سر گورم نباريدي

چون نهالي سست ميلرزد

روحم از سرماي تنهايي

ميخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنياي تنهايي

ديگرم گرمي نمي بخشي

عشق اي خورشيد يخ بسته

سينه ام صحراي نوميديست

خسته ام ‚ از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشكيد

شعر اي شيطان افسونكار

عاقبت زين خواب درد آلود

جان من بيدار شد بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم

ديدم افسون سرابي بود

آنچه ميگشتم به دنبالش

واي بر من نقش خواب بود

اي خدا ... بر روي من بگشاي

لحظه اي درهاي دوزخ را

تا به كي در دل نهان سازم

حسرت گرماي دوزخ را؟

ديدم اي بس

آفتابي را

كو پياپي در غروب افسرد

آفتاب بي غروب من !

اي دريغا در جنوب ! افسرد

بعد از او ديگر چي ميجويم؟

بعد از او ديگر چه مي پايم ؟

اشك سردي تا بيافشانم

گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف ميبارد

پشت شيشه برف ميبارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه

اندوه ميكارد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تن تو نازك ونرمه مثل برگ

تن من جون ميده پر پر بزنه زير تگرگ

دست باد پر ميده برگو تو هوا

اما من موندنيم تا برسه دستهاي مرگ

نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه

نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه

نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتي كه دستهاي باد

قفس مرغ گرفتارو شكست

شوق پرواز نداشت

وقتي كه چلچله ها

خبر فصل بهارو ميدادند

عشق آواز نداشت

ديگه آسمون براش

فرقي با قفس نداشت

واسه پرواز بلند

تو پرش هوس نداشت

شوق پرواز توي ابرها

سوي جنگل هاي دور

ديگه رفته از خيال

اون پرنده ي صبور

اما لحظه اي رسيد

لحظه پريدنو رها شدن

ميون بيم و اميد

لحظه اي كه پنجره بغض ديوارو شكست

لحظه آسمون سرخ ميون چشاش نشست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گلي خشکيده در جنگ بودن و نبودن

 

که مي جويد قطره آبي را

 

که زندگي اش را مي جويد

 

که نفس مي خواهد

 

شاخه گل خشکيده

 

اما هيچ دست مهرباني نبود

 

اما باغباني نبود

 

او خودش روييد

 

نبود کسي او آب دهد

 

گل تنها شده

 

حتي علفهاي هرز هم ديگر کنار او نيستند

 

گلي که مي توانست پيوند دو نگاه باشد

 

يا بهانه يک سلام

 

اکنون در اين خاک غريب پوسيده

 

ديگر اميدي ندارد

 

گل ديگره مرده است

 

اشک نمي خواهد

 

گل هاي ديگر را

 

اميد زندگي باشيم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ندیدی تو هم شام تنهایی ام

نپرسیدی از راز شیدایی ام

فقط لاف مهر و وفا می زدی

نبودی رفیق غم و شادی ام

درین غربت آواره و بی نشان

شد از خستگی قلب صحرایی ام

گرفتند نادیده اشک مرا

گذشتند از عشق دریایی ام

نگفتند شاید که مجنون شوم

کشد کار آخر به رسوایی ام

نکردند یادی زمن دوستان

دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام

فراموش شد نامم از یادها

نکردند یادی زتنهایی ام

کسی همزبان دل من نشد

دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سراسر شب را به یادت می اندیشیدم

 

پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد

 

و دیوانه وار در هوا می پراکند

 

پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود

 

چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من

 

در دل تاریکی

 

ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...

 

اه... چه بی انجام می رفتی

 

انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

امشب گیسوان مهتاب

 

دوباره ترانه ی تنهایی سروده اند

 

و آهنگ سکوت را تکرار کنان

 

زمزمه می کنند

 

و میگویند :

 

......... زمان ٬ زمان رفتن تو نیست !...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خیلی وقت که یه بغضی تو صدامه

 

خیلی وقت که یه آهی تو نگامه

 

خیلی وقت حتی اشک هم قهر با من

 

تک و تنها تو قفس اسیر این تن

 

خیلی وقت خنده هام خیال و رویاست

 

آرزوهام چون حبابی روی دریاست

 

خیلی وقت که شب هام نوری نداره

 

توی آسمون می گردم واسه دیدن ستاره

 

خیلی وقت گلدون ها بدون آب اند

 

ماهی ها انگاری عمریه تو خواب اند

 

خیلی وقت قلب من خسته و پیره

برای سوختن و ساختن دیگه دیره

 

خیلی وقت قابی خالی رو دیواره

 

قابی بی عکس که تورو یادم می اره

 

خیلی وقت عشق تو پاها مو بسته

 

تنها من موندم و گیتاری شکسته

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شب تو موهای قشنگت گل صد ستاره کاشته

گل لاله بوسه هاشو رولب تو جا گذاشته

دل آیینه شکسته از صدای هق هق من

بی تو بوی غم گرفته همه دقایق من

شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی

غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی

چه شبایی که با گریه پشت این پنجره موندم

همه غم های دلم رو به یاد چشم تو خوندم

می رسی یه روز تو از راه می دونم که دیر نمی شه

دل دلمرده عاشق از غم تو پیر نمی شه

شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی

غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با عاشقان به حال وداعي سفر بخير

از دوري تو عاقبت چشم تر به خير

تنها شديم و خلوت ما گريه خيز شب

اشك شبان غربت و آه سحر به خير

اكنون كه پيش چشم مني ابر گريه ام

آن لحظه يي كه دور شوي از نظر به خير

من سرخوشم به اشك خود و خنده هاي تو

شوق پدر چو نيست نشاط پسر يه خير

گر صبر ما به سوي ظفر ميبرد تو را

در من شكيب تلخ و اميد ظفر به خير

من باغبان خسته تنم اي نهال سبز

بر قامت صنوبري ات برگ و بر بخيره

چون مي روي به نامه ي خود شد كن مرا

ياد تو با با خبر نامه بر به خير

گر عمر بوذد ديدن رويت بهشت ماست

ورنه بگو به گريه كه ياد پدر به خير

تاب فراق از پدر پير خود مخواه

اي يادگار روز جواني سفر به خير

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ابان در تنهايي خود غرق است

و نگاه منتظرش بر رهگذريست

كه ناداني به او جرأت داده است

تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد

خانه در تنهايي خود غرق است

و حضور ره نوردي را مي نگرد

كه گامهايش لحظه اي

سكوت سنگين خانه را شكسته است

آسمان در تنهايي خود غرق است

و گذار پرنده اي را مي خواهد

كه بال افشان آغوش فروبسته او را بگشايد

و من در تنهايي خودم غرقم و به روزي مي انديشم

كه ديگر نباشم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ديدارم بيا هر شب ، در اين تنهايي تنها و خدا مانند ،

دلم تنگ است....

بيا اي روشن ، اي روشن تر از لبخند ،

شبم را روز كن در زير سرپوش سياهيها

دلم تنگ است .......

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عاقبت خواهم مرد....

نفسم مي گويد وقت رفتن دير است.....

زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟

اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد

چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند

خلوت و ساكت و سرد

يك به يك طي شده اند......

اي واي كوچه آخر من بن بست است

شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند

شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد

پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر

لذت بوسه يار زير نور مهتاب....

اين همه دوستي را چه كنم؟.....

عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...

همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟

يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو

عاقبت خواهم مرد....

مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است....

دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم...

راحت جان كه گران نيست بايد طلبم....

بعد از من...

دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند

تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند

من كه بايد بروم

اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را

قدر يك ياس كبود و زخمي

قدر يك قلب و دل بشكسته

قدر يك جاده پيوسته

خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم....

حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم...

تو بگو من چه كنم؟؟؟

با اميدي كه به من بسته شده

با قراري كه به دل بغض شده

با نگاهي كه به من مست شده

تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم

من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ....

من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!

اما دوستت دارم

پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش

آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است

تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال

تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم....

وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند

من كه خود مي دانم مردنم نزديك است....

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[h=2][/h]

ز شبهاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب

وصيت مي كنم باشيد از من باخبر امشب

مباشيد اي رفيقان امشب ديگر ز من غافل

كه از بزم شما خواهم بريدن دردسر امشب

مگر در من نشان مرگ ظاهر شد كه مي بينم

رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب

مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم

كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب

وحشي بافقي

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آنان كه به شادي ام نمي آسودند

 

يك عمر در انتظار فرصت بودند

 

تا من به تو اعتماد كردم آنها

 

دستان تو را به خون من آلودند

 

پاي سند قتل من انگشت زدند

 

اين قوم مرا به نيت كشت زدند

 

خنجر خوردم ، ولي نمي بينمش آه

 

يعني كه مرا دوباره از پشت زدند

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به قول فروع:

((چراغ هاي رابطه تاريكند))

و من افسرده از ناتواني اين روح

افسرده از شنيدن آواي خوشبختي ماهيان ساده دل

كه سوار بر رود پوچي اند

من از نگاه حزن آلود خويش افسرده ام

و از شنيدن اين كه

چراغ هاي رابطه تاريكند

من از ناتواني اين روح افسرده ام.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در هجوم وحشي باد كوير

نفس شعله افروخته اي مي گيرد

ساقه اي مي شكند

غنچه سرخ دلش مي گيرد

و صدايي است كه در زمزمه ي باد

مرا مي گويد:

خشت در خانه ي آب مي ميرد

دلم از غربت خود مي گيرد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دار

کمی آهسته تر شاید........نه!محکم تر قدم بردار

به شدت خسته ام از خودبه سختی خسته ام از تو

بیا ای جان ناقابل بیا دست از سرم بردار

خدا می داند ای مردم دلم چون ساقه ی گندم

نمی رقصد به جز با گل نمی میرد به جز با خار

نه با من نسبتی دارم نه از اقوام انسانم

مرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپار

خودت بنشین قضاوت کن اگر تو جای من بودی

چه می گفتی به این مردم چه می کردی به این دیوار

خدایا گر چه کفر است این ولی یک شب از این شب ها

 

فقط یک لحظه- یک لحظه- خودت را جای من بگذار

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاش غم من

توفان سهمگینی بود

و من چون مرغ باران

خود را به خشم ا و می سپردم

ولی افسوس که غم من چون جویبار صافی است

که همچنان می رود

و دل مرا

چون برگ مرده ای

همراه خود من برد .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شاخه ها پژمرده است

سنگ ها افسرده است

رود می نالد

جغد می خواند

غم بیامیخته با رنگ غروب

می تراود ز لبم قصه ی سرد

دلم افسرده در این تنگ غروب.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از مرگ ‚ من سخن گفتم

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خویش

تابستان پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گرد بر گردش ایستادند

تا به رسم دیرین

خورجین کهنه را

گره بگشاید

و جیب دامن ایشان را همه

از گوجه سبز و

سیب سرخ و

گردوی تازه بیا کند.

پس

من مرگ خوشتن را رازی کردم و

او را

محرم رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

و با پیچک

که بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

و با عطش

که چهره هر آبشار کوچک

از آن

با چاه

سخن گفتم،

 

و با ماهیان خرد کاریز

که گفت و شنود جاودانه شان را

آوازی نیست،

 

و با زنبور زرینی

که جنگل را به تاراج می برد

و عسلفروش پیر را

می پنداشت

که باز گشت او را

انتظاری می کشید.

 

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

که پنجه خشکش

نو امیدانه

دستاویزی می جست

در فضائی

که بی رحمانه

تهی بود.

***

و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

از فرا سوی هفته های نزدیک

به گوش آمد

و سمور و قمری

آسیه سر

از لانه و آشیانه خویش

سر کشیدند،

با آخرین پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در میان نهاده ام و

با فصلی که در می گذشت؛

من مرگ خویشتن را

با برفها در میان نهادم و

با برفی که می نشست؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوی

چینه ئی بود.

 

با کاریز

و با ماهیان خاموشی.

من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب من

باز پس نمی فرستاد.

چرا که می بایست

تا مرگ خویشتن را

من

نیز

از خود نهان کنم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.


×
×
  • اضافه کردن...