رفتن به مطلب

چی شد ؟! صدا قط شد!!


Hojjat

ارسال های توصیه شده

[h=2][/h]

گفته بودی فردا

پشت این پنجره ها

غنچه ای می روید

و کسی می آید روشنی می آرد

اکنون دیرگاهیست که من

پشت این پنجره ها بیدارم

ولی اینجا حتی بوته خاری نیست

من دگر می دانم

خانه ام تاریک است

و هماره بی تو

آسمان بارانیست...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم آغوشت رو تن می کنم

آینده این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

در حسرت فردای تو تقویمم رو پر می کنم

هر روز این تنهایی رو فردا تصور می کنم

 

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سوداگری با عشق

سوداگری با تکه های دست

سوداگری با قلب

آهسته آهسته

یک جمجمه

و در مقابل استکانی خرد

توفان درون استکان آب

تنها

بساط سفره را آشفته می سازد

یک سفره ی کوچک

با ریزه های نان خشکیده

و ازدحام مورهایی رام

آهسته آهسته

سوداگری با خویش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من

 

من خودم بودم و تنهایی و يك حس غريب كه به صد عشق و هوس مي ارزيد

 

من خودم بودم و دستي كه صداقت مي كاشت گر چه در حسرت گندم پوسيد

 

من خودم بودم و هر پنجره اي كه به سرسبزترين نقطه بودن وا بود

 

و خدا مي داند ، بي كسي از ته دلبستگيم پيدا بود

 

من نه عاشق بودم و نه دلداده به گيسوي بلند و نه آلوده به افكار پليد

 

من به دنبال نگاهي بودم كه مرا از پس ديوانگيم مي فهميد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

رفتنت را ديدم ...

تو به من خنديدي

آتش برق نگاهت، دل من آتش زد

و مرا در پس يك بغض غريب،

در ميان برهوتي تاريك،

پشت يك خاطره ي سرد و تهي،

با دلي سنگ رهايم كردي ...

و تو بي آنكه نگاهي بكني،به دل خسته و آزرده ي من،

رفتنت را ديدم ... تا به آنجا كه نگاهم سو داشت

و تو در آخر اين قصه ي تلخ محو شدي

باورم نيست كه ديگر رفتي

اشك من بدرقه ي راهت باد ... !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پشت تنهایی من که رسیدی ،

گوشهایت را بگیر !

اینجا سکوت ،

گوش تو را کر میکند

اما !

چشمهایت را باز کن

تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی

هجوم سایه های خیال،

سرابهای بی وقفه ی عشق،

تک بوسه های سرد

و فریادهای عقیم جوانی

منظره ای به تو میدهد

که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی ...!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت

 

در تهاجم با زمان آتـش زدم ,كشتـم

 

من بهار عشق را دیدم ولی باور نكردم

 

یك كلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم

 

من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم

 

تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم

 

من به عشق منتظر بودن,همه صبر و قرارم رفت

 

بهارم رفـت, عشقم مـرد ,یارم رفـت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ایستاده ام با قامتی غروبین / در انتظار رسیدن رفتن تو / مانده ام حیران در چگونه گذراندن فصل غربت تو / می روی و من به ظاهر ماندم اما دلم با تو راهی شد / شاید که کمی از احساس غربتم بکاهد و یا کمی از غربت لحظه هایم کم کند / می آی میدانم در چشمانت در نگاهت می خوانم با آهنگی پر امید / کاش می شد دستهایم را پر از معنای نگاهت میکردم / بر گردنت می آویختم / تا این احساس برای همیشه در تو بماند .

 

ای بهار زندگی ام

 

اکنون که قلبم مالامال از غم زندگیست / اکنون توان راه رفتن ندارد برگرد / باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را / باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا / باز هم شانه هایت را مرهمی برایم قرار ده بگذار دز آغوشت آرامش را بدست آورم .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قلب من دوباره تند تند مي زند

مثل اينکه باز هم خدا

روي قالي دلم، قدم گذاشته

در ميان رشته هاي نازک دلم

نقش يک درخت و يک پرنده کاشته

قلب من چقدر قيمتي است

چون که قالي ظريف و دست باف اوست

اين پرنده اي که لاي تاروپود آن نشسته است

هدهد است

مي پرد به سوي قله هاي قاف دوست...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تنها در بی چراغی شب ها می رفتم

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود. همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.

مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشورد

لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.تنها می رفتم می شنوی ؟ تنها.

من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.

آینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند و درها عبور غمناک مرا می جستند.

و من می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.

ناگهان تو از بی راهه لحظه ها، میان دو تاریکی، به من پیوستی.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سپيده دم نزديک است ...

کاش هفت ساله بودم

روي نيمکت چوبي مي نشستم

مداد سوسماري در دست

باصداي تو ديکته مي نوشتم

تو مي گفتي بنويس دلتنگي

من آن را اشتباه مي نگاشتم

اخمي بر چهره مي نشاندي و من

به جبران

دلتنگي را هزار بار مي نوشتم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسم به عطر پرستو که در هوا جاری است

به آینه هایی که از تو سرشارند

به حس خوب کبوتر

قسم به آن همه نابی که بین ما بارید

اگر که شاعرم از تو

اگر دچار

فقط برای توام

تا حقیقت خورشید

تا رسیدن دریا

فقط برای تو هستم

فقط برای تو عاشق .

تو ازکجای حادثه ها آمدی برای دلم

که با تو در تب هر لحظه ی غزل

زیبا

که با تو در شب شعر نگاهت اما .............

خوب

تو مثل لحظه ی آن اتفاق زیبایی

که عشق می نامند

و من چقدر به یاد تو از خدا

لبریز

و من چقدر به اسم تو از ترا نه ها

سرشار

و من چقدر به عشق تو

تا سپیده در تکرار

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

محتاج به هم،عاشق هم،بی خبر از هم

آن سو تو و این سو من،آشفته تر از هم

از ماهی و دریا خبری نیست به جز مرگ

یک لحظه فقط دور بمانند اگر از هم

ما را که به هم خیره شدن عادتمان بود

یک عمر جدا کرد قضا و قدر از هم

تقدیر چنین بود،که چون پنبه و آتش

تا روز ابد قسمت ما شد حذر از هم

بگذار درختی که گرفتار خزان است

پاشیده شود با ضربات تبر از هم

گفتم که به جز این نتراشند به سنگم

ما خیر ندیدیم به دنیا،مگر از هم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چنان دل کندم از دنیا

که شکلم شکل تنهاییست

ببین مرگ مرا در خود

که مرگ من تماشائیست

مرا در اوج می خواهی

تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز

مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابر هم

نمی گرید به حال من

همه از من گریزانند

تو هم بگریز از این تنها

فقط اسمی به جا ماند

ازآن چه بودم و هستم

دلم چون دفترم خالیست

قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم

به خود کرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن

چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند

مرا با خود رها کردند

همه خود درد من بودند

گمان کردم که همدردند

شگفتا از عزیزانی

که هم آواز من بودند

به سوی اوج ویرانی

پل پرواز من بودند …

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مهربون،اي هم قبيله، ميدونم دستات چه سرده

هر كي ميگه غم نداره، تو دلش يه دنيا درده

تو ميخواي كه من ندونم، دلت از غصه هلاكِ

جاي شلاق سياهي، رو تن نجيب و پاكِ

اما ناگفته هويداست، غمي كه ريشه دَوونده

اون غمي كه غير شاخه، زده ريشه رو سوزونده

تو خودت گفتي قديما، قصه گل و تگرگُ

قصه خويش دلآزار، قصه ريزش برگُ

نميدونم توي دنيا چرا آدما حقيرن

چرا خوبا واسه خوبي، توي دست شب اسيرن

اين چرا، چرا، چراها، هيچكدوم درمون نميشه

آخه دردِ ديگه اينجاست، از يه خاكيم و يه ريشه

تا بوده قصه دنيا، قصه غربت و درده

پس ديگه دلو نسوزون، زندگي قسمت و بخته

تو بخند، تو اين زمونه، چارهاي ديگه نداريم

شايدم با خندههامون، غصه رو تنها بذاريم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مردي كنار پنجره تنها نشسته است

 

مردي كه بخش اعظم قلبش شكسته است

 

مردي كه روح زخمي او درد مي كند

 

مردي كه تار وپود وي از هم گسسته است

 

چيزي درون سينه او مي خورد ترك

 

سنگي ميان تنگ بلورش نشسته است

 

مردم در انتظار نواي ني اند و مرد

 

حتي نفس نمي كشد از بس كه خسته است

 

با احتياط مي كند از زندگي عبور

 

مردي كه مرگ بر سر او شرط بسته است

 

پيچيده بوي دوست در آن سوي پنجره

 

نفرين به هرچه پنجره وقتي كه بسته است

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چیزی نمونده به پایان من ...

 

 

 

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست

این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟

رویای تو ، مقابل من ؛ گیج و خط خطی

در جیغ جیغ گردش خفاش های پست

رویای «من» مقابل «تو» ، تو که نیستی

دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست

دارم یواش یواش که از هوش می ... روم

پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست

هی دست دست می کنی و من که مرده ام

آن کس که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست

من از ...کمک! همیشه ...کمک ! .... خسته تر .... کمک

مادر یواش آمد و پهلوی من نشست

« با احتیاط حمل شود چون شکستنی است »

یکهو جیرینگ... بغض کسی در گلو شکست ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آرام پلک بر هم میگذاری و به خواب عمیق فرو میروی و من خسته از همه روزهای نبودنت تا روشنای صبح تو را میبوسم...

دلم تمام نمیشود از این همه خواستن تو...

راستی در این آرامش دریایی رویاهایت جایی هست که من در آغوش تو به خواب عمیقی برم؟!...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دلــم گـــرفته بود

 

شبی تاریک و ســـرد

 

از پشــت دیــوار ســـکوت

 

تـــرانه ای جوانــه زد

 

و نـــام تو

 

برتـــارک واژه ها

 

رُخ نـــمود

 

شعر تمام شد و دل

 

از اینهمه عشق

 

جوشید

 

چشم طاقت نبرد

 

تا سحر یک ریز بارید

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...